سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای آب

چهارشنبه 89/2/1 2:23 عصر| | نظر

سلام سال نو همه تون مبارک            

خدا کنه همه یه سال خوبو شروع کرده باشند

چند وقتی می شد که نبودم    مریض بودم     خیلی هم کار داشتم

خوشحالم که بعد از مدتی، دوباره این سعادت نصیبم شد تا بتونم براتون بنویسم، البته اگر نوشته های منو قابل بدونید

از اونایی که اومدن و در نبود من بازهم سر میزدند ممنونم؛ به خصوص از دوستانی که برام پیغام هم گذاشتند سپاسگزارم

به هرحال نیومدم از سختی های این مدت چیزی بنویسم و به قول معروف نِک و نال را بندازم؛ اونم اول سالی !!!

اما یه داستان زیبا براتون دارم که فکر نمیکنم از خوندنش پشیمون بشید

 

"آیا شما خدا هستید؟"

یک شب سرد زمستانی، نزدیک عید کریسمس، می خواستم وارد مغازه ای بشوم که دیدم پسر بچه ی کوچکِ شش یا هفت ساله ای پشت ویترین مغازه ایستاده است.

پسرک با حسرت لباس ها و کفش های داخل ویترین را تماشا می کرد؛ لباس هایش پاره پاره بود و کفش هم به پا نداشت.

دستش را گرفتم و او را داخل مغازه بردم. او با چشم های آبی زیبایش، با حیرت به من نگاه کرد. برایش لباس خریدم و جوراب و کفش به پاهایش پوشاندم. حس کردم دست ها و پاهای سردش گرم شدند.

وقتی که از مغازه بیرون آمدیم، به پسرک گفتم:

حالا دیگر به خانه تان برو. عیدت مبارک!

پسرک با چشم های معصومش نگاهم کرد و گفت:

خانم! شما خدا هستید؟

لبخند زدم و گفتم:

نه پسرم! من فقط یکی از بندگان خدا هستم.

پسر کوچولو خندید و گفت:

می دانستم که با او فامیل هستید!

خداوند در وقت مناسب با کلماتی صحیح

 و با هویدایی هرچه تمام تر

 به تو چیزهایی را خواهد گفت

که هرگز فکر نمی کردی ممکن باشد